ترنمترنم، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 1 روز سن داره

ترنم بانو ، کودک امروز ، بانوی فردا

ترنم بانو به جشن تولد می رود!!!!!!!!

باران جان تولدت مبارک !!!!!!!!!! عکس کارت دعوت جشن تولد باران جان!!!!!!! "ترنم بانو در جشن تولد" اگه گفتید من کجام ؟ ؟ ؟ ؟ ؟ ؟ ؟ ؟ هههههههه . پیدام کردید ؟ ؟ ؟ ؟ ؟ ؟ ؟ ؟ ؟ ؟ باران و ترنم در جشن ! ! ! ! ! ! و این هم یادبودهای تولد با عکس باران ناز نازی ! ! ! ! ! ! ! ! ! ...
29 دی 1391

ترنم بانو و نذر شله زرد 28 صفر!!!!!!

یا رسول الله! مثل تو دیگر در پهنه زمین تکرار نخواهد شد، اما با تکرار صلوات بر تو، نور حضورت را در قلب خود احساس مى کنیم. ترنم و بهراد در حال غذا خوردن بعد از پخت شله زرد!!!!!!!! ترنم خسته از پخت شله زرد!!!!! ترنم بانو در 28 صفر سال گذشته!!!!!!(4ماهگی) و این هم تزیینات شله زرد!!!!! ...
27 دی 1391

تقدیم به آرامِ جانم ترنم!!!!!

تمام ترانه هايم ترنم ياد توست و تمام نفسهايم خلاصه در نفسهاي توست........ اي زلال تر از باران و پاكتر از آيينه به وجود پر مهر تو مي بالم ........ و تو را آنگونه كه ميخواهي دوست دارم.......... اي مهربان - پرنده خيالم با ياد تو به اوج آسمانها پر خواهد گشود.......... و زيبايي ات را به رخ فرشتگان خواهد كشيد ......... تبسمي از تو مرا كافيست كه از هيچ به همه چيز برسم..... ...
18 دی 1391

باران جان تولدت مبارک!!!!

دختر عموی عزیزم!!!! باران جان!!! امروز روز تولد توست و من هر روز بیش از پیش به این راز پی میبرم که تو خلق شده ای برای ما تا زیباترین لحظه ها را برایمان بسازی . . . تولدت مبارک امشب تولد توست و باز ما در کنارت نیستیم.... اما در شب زیبای میلادت تمام وجودم را که قلبی است کوچک در قالب قابی از نگاه تقدیم چشمان زیبایت میکنم... و از راه دور با بوسه ای عاشقانه تولدت را تبریک می گویم.. آغاز بودنت مبارک...(از طرف ترنم بانو)   پی نوشت:با عرض معذرت چون عکس جدید از باران جان نداشتم آخرین عکس را از وبلاگش کپی کردم!!! ...
15 دی 1391

گام هایت همیشه استوار!!!!!!

  گویی رسما چهاردست و پا رفتن به صندوقچه خاطرات کودکی ات پیوست !   دلم تنگ خواهد شد ! راستش را بخواهی همین الان دل تنگ شده ام !  برای آن صدای خوش تالاپ و تولوپ روی فرش ها ! برای آن زانوهای تیره رنگ و پرنشانه ! برای آن دو دست و دو پای کوچک کودکانه ! برای آن پاهای همیشه خمیده که هنوز حالت ایستاده به خود ندیده بود !     یادش به خیر ، یادش خوش ، روزها و ماهها در آرزوی دیدنت بودم که چهار دست و پا بروی .    و تو فقط  در حالت نشسته خودت را به هر گوشه و کنار میرساندی و از چهاردست و پا رفتن خبری نبود! و لی از آنجا که تو همه ...
15 دی 1391

ترنم بانو پانزده ماهه شد!!!!!!!!!

پانزده ماهه ی شیرینم!!!!! نمیدانم تا کی هفتمین روز  هر ماه ، دلم بلرزد و شیرینی همان روز تولدت را داشته باشد !   شاید سالهای دور آینده ، فقط ماه مهر ، روز هفتم این احساس را پیدا کنم و خاطره هایم نو شود !   ولی هنوز برای من خیلی تازه ای ، خیلی کوچک تر از آن هستی که بشود از این دلخوشی ها فاصله گرفت !   هنوز توی بغلم جا میشوی !!! هنوز عطر زیر گردنت مرا میبرد به آن روزهای اول مادری ! هنوز مثل همان اول ، عاشق خنده هایت هستم ! هنوز توی کمدت بسته های پوشک چیده میشود ! هنوز توی فروشگاه کنار قفسه شیر خشک و پوشک مکث میکنم ! هنوز شب هایم سرشار ا...
11 دی 1391

به مناسبت هفتمین روز درگذشت مادربزرگ عزیزم!!!!!!!!

سلام مادر بزرگ ... سلام بر تو ای مهربان ... سلام بر چهره نورانی و موهای سپید زیبایت ... سلام بر قد خمیده ولی استوارت.... سلام بردستهای پر چروک ولی گرمت ... سلام بر مهربانی هایت... سلام گرم من به تو,... تویی که ما را در کنار اغوش گرمت جای میدادی .و تو که دست نوازشت را از ما دریغ نمی کردی...سلام بر تو  و قصه های دلنشینت.... سلام بر تو که صبح های زود بعد از نماز , سماورت قل قل میکرد و چای لب سوزت ما را می طلبید... سلام بر دعاهای خالصانه ات که همیشه نثارمان میکردی..... سلام بر ایت الکرسی که می خواندی و بر ما فوت می کردی....   امروز، وقتی کبوتران و سروها بیدار شدند، کسی به دیدنشان نیامد و احوال تنه...
6 دی 1391

یلدا بی حضور مادربزرگ!!!!!

بهار و تابستان و پاييز گذشت و دوباره زمستان آمد... اما زمستان امسال براي من سردتر و سوزناك تر از سالهاي قبل است... يلداي امسال ديگر گيسو سپيدي كه سالهاي سال با قصه هاي شيرينش شبهاي طولاني مان را به صبح ميرساندیم كنارمان نيست زمستان امسال چه سرد و بي روح تر از هميشه است و يلداي امسال گويي طولاني تر از سالهاي قبل ... دلم براي بودنت و بوييدنت... دلم براي گيس سپيدت.... دلم براي قصه ها و شعرهاي زيبايت ..... چقدر تنگ است... خزان به سر آمد ولي تورا با خود برد .... يلدا شبي بي تو ، قصه غصه خوانديم و فال به ره اشك زديم.... پنهاني كودك خفته درونمان را درپي ات روانه گذشته ها كردیم تا مگر يادت ارامما...
6 دی 1391

مادربزرگ عزیزم از خاک به افلاک پر گشود!!!!!!!!!

گاه باز مي مانم از گفتن..... گاه باز مي مانم از ديدن...... آنگاه كه ديدگانم را ديگر ياراي نظاره نيست ، آنگاه كه دردی عظیم قلبم را مي فشارد و غمها در نهان خانه دلم سكنا مي گزينند، به قلم پناه مي برم  و ناي جانم را در ني قلم مي نوازم .  اما!  زماني مي رسد كه نمي توان گفت --- قاصري از گفتن..... زماني مي رسد كه نمي توان نوشت – قاصري از نگاشتن..... گاه مي رسد كه از بيان دردهايي كه احاطه ات كرده اند ناتواني . آنقدر عظيم است كه تو گم مي شوي . قدم در وادي بي انتهايي مي نهي – آشفته مي شوي --- و منزلگهي نيست تا اندكي روحت بياسايد و انديشه ات در نقطه آغازين ...
4 دی 1391
1